مهرسامهرسا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

مهرسای مامان و بابا

سال نو مبارک

سلام مهرسای گلم، بالاخره عید و دید و بازدید تموم شد و منم وقت کردم بیام یه سر به وبلاگت بزنم. امسال با دو سال قبل خیلی برای ما فرق داشت چون سال نو تو در کنار من و بابایی بودی. کلی رفتیم مهمونی و عیدی جمع کردی . اما یازدهم دوازدهم عید تو مریض شدی - اینقدر سرفه کردی که من و بابا سعید و بابایی منوچهر بردیمت دکتر. دکترم بهت شربت داد. الان خدارو شکر بهتری اما بعضی وقتا سرفه میکنی . خودتم از سرفه هات کلافه میشی و میزنی زیر گریه.منم حسابی اعصابم خورد میشه. تو این مدت یا درگیر تو بودم یا مهمونیا- الانم خوابیدی و تو خواب داری دستاتو میخوری فکر کنم گرسنته- باید شیرتو بدم. دوباره میام اینجا و برات مینویسم اگه بزاری البته اینم یکی از عکسات که روز او...
21 مرداد 1390

آلبوم عکس مهرسا

یک روزگی   هفت روزگی   هجده روزگی بیست روزگی بیست و یک روزگی بیست  و هشت روزگی چهل روزگی شصت و پنج روزگی سه ماه و بیست و چهار روز چه زود داری بزرگ میشی عزیزم ...
21 مرداد 1390

شش ماهگی

مهرسا جونم سلام، بالاخره بعداز چند روز تاخیر اومدم. آخه اینقدر شیطون شدی که به مامانی مهلت نمیدی بیاد به وبلاگت سر بزنه که. جمعه دو هفته پیش یعنی 6 خرداد بله برون دایی نوید بود. اوایل مجلس مثل خانما رو پای مامانی نشسته بودی اما زمان حرفای جدی رسید شما هوس کردی به مناسبت اون شب و به افتخار دایی جونت یه دهن آواز بخونی. حالا نخون کی بخون. انگار خیلی از صدات خوشت اومده بود که ول کن قضیه نبودی و خلاصه شده بودی نقل مجلس. دیگه همه حواسشون به تو بود و منتظر بودن ببینن خانمی کی دست از جیغ و هوار کشیدناش برمیداره. بالاخره یکی از اقوام عروس خانم اومد و تو رو از بغل من گرفت و برد سمت خودشون کلی قربون صدقت رفتن و دست به دست چرخوندنت که یه دفعه زدی زیر ...
21 مرداد 1390

اولین مسافرت مهرسا

بالاخره موفق شدیم بعد از چند وقت یه مسافرت بریم. با این تفاوت که این دفعه مهرسای نازنازی هم همراه ما بود. هرچند یه جاهایی نمیذاشت درست حسابی بگردیم ولی خب بازم خوش گذشت. توی راه رفت بودیم که خواستیم یه جا غذا بخوریم. اولش بازی میکرد و میخندید خانم اما به محض اینکه غذامونو گذاشتن روی میز گریه های مهرسا خانم هم شروع شد. من یه قاشق خوردم و رفتم مهرسا رو از مامانم گرفتم و بردم توی ماشین تا به خانم شیر بدم. بابا سعید هم که غذاشو نصفه خورد و غذای منم اوردن توی ماشین اما سرد شده بود و بهم نچسبید. حسرت یه کته کباب به دلمون موند. اینم مهرسا خانم قبل از آوردن غذاها ( خوشحال و خندون)           ...
21 مرداد 1390

سفر به اصفهان

سلام- بالاخره بعداز چند وقت تونستم بیام و وبلاگ مهرسا جونمو آپ کنم.آخه یه دو سه روزی نبودیم و رفته بودیم اصفهان خونه عمو مصطفی عموی بابا سعید. حسابی بهمون خوش گذشت. ( دست عمو و زن عمو و بچه ها درد نکنه)- اینجا یه پارکی بود کنار پل خواجو نمیدونم اسمش چی بود. یادم رفته :-)  اینجا هم آخرین روزی که اصفهان بودیم پارک صفه   اینم مهرسا و هلیا دختر عمو مصطفی یک سال و هفت ماهشه خیلیم شیطون بود وقتی میومد سمت مهرسا همه باید چهار چشمی مواظب می بودیم که بلایی سر مهرسا نیاره ...
19 مرداد 1390

مریضی مهرسا

عسلم باز هم مریض شدی و حال نداری، یه چند روزی هست که سرما خوردی  - وقتی سرفه میکنی و از سرفه هات اذیت میشی و گریه میکنی دل مامانی کباب میشه برات عزیزم. همچین خودتو مظلوم میکنی و به آدم نگاه میکنی که دل سنگ برات آب میشه.دیگه زیاد حوصله بازی نداری زود خسته میشی میخوای بخوابی. تا حالا دوبار بردمت دکتر.ولی باز خدارو شکر که دیگه تب نداری و فقط سرفه هاته که اذیتت میکنه. ایشالا زودتر خوب خوب بشی تا  زودتر شیطونیات شروع شن. آخه نمیدونی وقتی مریض و بیحالی ما چقدر ناراحت میشیم حاضریم شیطونی کنی و شلوغ کنی تا اینکه خسته و کسل و بیحال بیفتی عسلم.........         ...
19 مرداد 1390
1